،، یاد/دآشتــ هـآے گـُم شـלه/

_بسم رب مهربانی ها_

تخیل بال پرواز است؛ وحی و الهام هم مےتوانند رحمانے باشد و هم شیطانے؛ خیال هم مےتواند مثل کبوترهاے سفید در آسمان آبے حریت پرواز کند، و هم مےتواند مثل خفاشے سیاه از سقف مغازه تاریک نفس اماره وارونه آویزان شود.

» سید اهل قلم، شهید آوینی


اینجایی که من ایستاده أم، درست تهِ تنهایی ست /!/
و در تنهایی ست که به _ او _ می رسی،
و در برابرِ همه ی _ او _ تازه میفهمی که هیچی نیستی !!


مه جبین


+ یارب ! فَـکیفـ لی (؟)
و أنا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین.



 : سهراب می گوید
 چـ ه جـہاטּ /غَـمـ / نـاڪ اسـت، و פֿــלایـے نیست، و פֿــלایـے هست، و פֿــלایـے ... 

و من سری به دلم می زنم،
چـ ه دل ِ بے رنگـے /!/ ، و פֿــלایـے بود، و פֿــלایـے نیست، و פֿــלایـے ...

.

نظرات (۴)

  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • بهار زاده أم،، گاهی رنگین کمان لحظه ها می شوم،، گاهی بی وقفه می بارم،، گاهی مـثال ِ قاصـدک پَر می گیرم تا آسمان ِ خیال،گاهی حتی دستم بِ سیب های آرزو نمی رسد،، آنقدر بهانه دارم برای باریدن،، آنقدر نَمور هستم برای تـابیدن،،
    بی قرار ِ شکوفه های امیدم،،

    » و تو، دعای جوانه زدن برای بی برگی أم زمزمه کن/!/
    .
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • خیلی قبل تر ها :{اینجــــــا} بودم ..
    اما مهاجرت جان! اجازه ی انتقال بِ ما نداد :)
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
    متولـد 1371،، دانشجوے رشتہ مہندسـے فناورے اطلاعات /It/ ..

    ساڪـטּ ه شمآلـے تــَریـטּ نقطــ ه ..
    هماטּ جایی ڪِ سادگے و مہربانے موج میزند ،،

  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
  • کلمه های زیادی هست

    که باید چیده شود کنار  ِ هم تا کمے از حجم  ِ سنگین ِشان بر روی دل که نه ! (گِل)،

    گِل آدمے زاد/!/ کم شود، تا شاید بغض دست از گلوی آدمے زاد بردارد ..


    اما یک چیزی مثل | راز | مدام تلنگری مے زند که هـِی تو !  باید زبان به دهان بگیری، باید بگذاری کلمه ها جان بدهند و در جا خفه شوند، باید همه را |یکے| ببینے و بگذاری برای همان |یکے| بمیرند،

    باید حرف هایت را گره بزنے آن هم گره کور، تا برای همه باز نشود !

    گاهے انگار باید سفرة دلت _فقط_ برای «او» و «تو» پهن باشد، سفره ای پر از حرف های شیرین ِ جان گرفتنے !


    حرف هایم، یادداشت هایم، گم شده تا یک «او» بیاید و یکے یکے شان را از بادها، از قاصدک ها، پَس بگیرد و بگذارد کفِ دستم و بگوید :

    این هم درست! این هم تمام، این هم چاره شد. حق؟!

    و من مثلِ یک دختر بچه که از شوقِ بازی با پروانه های رنگارنگِ مانده در کفِ دستانَ ش، تند تند جواب می دهد!! بگویم : حق! حق!


    دلم میخواهد یک | او | که ما میگوییم |خدا | بیاید و سر به دلم بگذارد، هق هقِ بی صدای دلم را که در من غرق است بشنود و دستے به رویَش بکشد تا تپش ناموزون این دل که نه!(گِل)، گِل آدمے زاد آرام بگیرد.


    ✔اینجا یادداشت مے گذارم تا قاصدکے، نسیمے، چیزی ! خبری از «من» به «او» برساند.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.