اینجایی که من ایستاده أم، درست تهِ تنهایی ست /!/
و در تنهایی ست که به _ او _ می رسی،
و در برابرِ همه ی _ او _ تازه میفهمی که هیچی نیستی !!
+ یارب ! فَـکیفـ لی (؟)
و أنا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین.
چـ ه جـہاטּ /غَـمـ / نـاڪ اسـت، و פֿــלایـے نیست، و פֿــלایـے هست، و פֿــלایـے ...
و من سری به دلم می زنم،
چـ ه دل ِ بے رنگـے /!/ ، و פֿــלایـے بود، و פֿــלایـے نیست، و פֿــלایـے ...
.
بی قرار ِ شکوفه های امیدم،،
» و تو، دعای جوانه زدن برای بی برگی أم زمزمه کن/!/
.