تو خود حدیث عشق، بخوان از این مفصل،،
دل در دلم نبود برای گفتن،، حرف بود، توان بود، اما چیزی کِ باید می بود نبود! کلمه نبود،، انگار خرمن واژه ها را کسی از قبل در ذهن آشفته ی من بِ آتش کشیده بود،، با هر کلمه ای کِ می سوخت، حرف های ناگفته، خاکستری تر می شد، پودر می شد، سیاه می شد، روی دلم پهن می شد،، وَ من محکوم بِ سکوت میشدم، بِ جرم جارو کشیدن کلمه های نیم سوخته نیمه جان،، و اشکی کِ بِ لبه ی پرتگاهِ پلک های لرزانم می رسید و نمیرسید،، لحظه ی چکیدن بود و نمی چکید،، بغض سنگینی حاکم بود،،
حالا این منِ تنها نبود کِ تنها بود! کلمه ها نیز دست بِ کار شده بودند وَ هریک بِ تنهایی، تنهایی را فریاد می زدند،، و این سه نقطه ها، و این سه نقطه های بی زبانِ با احساس، چه هنرمندانه زیبایی سکوت را دوچندان میکنند اگر پایانِ این بغض های ناتمام باشند،،
درِ گوشی : {+}
- ۹۲/۰۹/۱۲
حتی گلدانِ کوچکِ پنجره نیز
از کنایه ی باد وُ
بیقراریِ این پَرده نخواهد رنجید ،،
اینجا همه چیز مَحْرَم من است
ماه، سکوت، صندلی، کلمات ...!