صدایت می کنم در نبودنت،،
کاش می شد فهمید چ کسی دوستت دارد،، آنوقت خیلی از اتفاق ها نمیفتاد! یا مثلن یک جور دیگری می شد،،
بیست و پنجم این ماه، درست می شود نه ماه!
از بعدِ شهادتِ بی بی، همه چیز عوض شد؛ در خود شکستن ها شروع شد،،
هر لحظه بِ تو فکر میکنم؛ بِ تو کِ قرار است یک روزی دست هایم را بگیری، وَ راه همدلی را باهم شروع کنیم،، کِ قرار است من برای تو باشمُ تمام قد تو برای من،،
وَ من اصلن نمیشناسمت !!
بِ تو فکر میکنم؛ بِ روزهایی کِ عذابِ وجدانِ بیست و پنجم ه نه ماهِ پیش، بیشتر از حالا در دلم سنگینی میکند؛ وَ چهره ی رنجور من، دربرابر معصومیت تو آب تر میشود،،
نخوان، بعدن تر ها یک روزی می آیی اینجا،، اما اینجا را نخوان!
نمی خواهم غصه ی قصه ی گذشته، تو را هم در خودش بشکند،،
- ۹۲/۱۰/۰۳
کِ ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی!
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم،،