،، یاد/دآشتــ هـآے گـُم شـלه/

_بسم رب مهربانی ها_

تخیل بال پرواز است؛ وحی و الهام هم مےتوانند رحمانے باشد و هم شیطانے؛ خیال هم مےتواند مثل کبوترهاے سفید در آسمان آبے حریت پرواز کند، و هم مےتواند مثل خفاشے سیاه از سقف مغازه تاریک نفس اماره وارونه آویزان شود.

» سید اهل قلم، شهید آوینی

۰۹
مهر
۹۴


.
.
فردا روز جهانی سالمندان است، و من دلم میخواهد به افرادی ک آینده ی منو تو هستند سری بزنم..
خدا خوشش می آید!
.
.
شاید بعدن ترها، فرزندانمان دلشان ب رحم بیاید، نسبت ب ما؛ من و تو..
.
.
امان از این کیلومتر بین من و تو.. باز هم یک قرار دونفره بی قرار شد..
.
.
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۲۴
تیر
۹۴

چ توافق بشود چ نشود!

اسراعیل باید از صحنه روزگار محو شود..


پ.ن: نکند بخاطر تحریم ها، پاهایمان بر ایمانمان بلغزد!!!


حاشیه نوشت: کیبورد موبایل مان، همزه ندارد! وگرنه اسراعیل همان اسراعیل است! با تاکید بیشتر..




  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۱۷
تیر
۹۴


بسیار کلنجار رفت!


اول با مرغابی ها،

بعد با میخ در،

هر کدام پرسیدند: چرا؟


آرام می گفت:

دلتنگ فاطمه ام....


دونقطه: 1

.پیام دریافتی امشب

ک دق داد..

2.ایام تسلیت،

رسما یتیم شدیم..


..






  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۱۳
تیر
۹۴

.

هعی.. هعی.. چقد زمان باعجله میگذره، چقد ما یادمون نمیاد قبلنا حال خوش تری داشتیم، قبلنا ک پاتوق مون همین آلونک های جمع و جور ه خواستنی بود، همین وبلاگا..


هروقت ب وبلاگ نویسی فک میکنماااا! یه جایی کنج دلم میگیره، جمع تر میشه.. مث وقتی ک ب دوران خوش دهه شصتیا فک میکنم، مث وقتی ک ب شب نشینی و هندونه خورون  فامیلامون تو چله تابستون فک میکنم، مث تسبیح شامقصود آقاجون ک خیلی وقته رو طاقچه خاک میخوره، ک هربار با دیدنش داغ نبودن آقاجون رو برام تازه میکنه، مث جمعه های پرخاطره ی خونه ی آقاجون ایناع.. مث خاله بازیامون، معلم بازیامون، فوتبال بازی با جوراب! اونم یباشکی دور از چشم عزیز جون، تو سالن پذیرایی آقاجون ایناع... شن بازی های دوران بچگی تو کوچه، وااای وااای از لی لی نگو ک دلم اشک میریزه.. اشک ه با لبخند..


یاد زنگ تفریح مدرسه، یاد اردو رفتنا با بچه ها و دعوا سر آخرین دونه پفک ... و ... و ... و... یادش بخیر..


دلم میگیره.. :) دلم نوشتن میخواد.. همسایه هام! دلم خوندن تونو میخواد.. و پا ب پای نوشته هاتون! اشک ریختن و خندیدن رو میخواد..


ما چقد رفتیم تو تکنولوژی! ما چقد دور شدیم :) از خودمون! از خوشی های حقیقی مون... من دلم نوشتن میخواد.. خوندن و خونده شدن میخواد :)


...


دونقطه:

حواسم هست ک کتابی ننوشتم! ک ادبیات و حقوق ادبی رو رعایت نکردم.. ک خواستم راحت باشم و راحت بنویسم :) ینی من تونستم بازم بنویسم؟؟؟




  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۱۵
خرداد
۹۴

نشستند توی صحن آزادی.

نگاه کردند ب گنبد طلایی حرم.


دست همدیگر را گرفتند.

_ یا امام رضا! امروز روز اول زندگی مشترکمان است.

_ آمده ایم تا از شما کمک بگیریم، تا طوری زندگی کنیم ک شما دوست داری.

_ تا هروقت مشکلی یا اتفاقی پیش آمد، بیاییم پیش شما.



  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۰۷
ارديبهشت
۹۴

چقدر هیچیم..

.
.

 آخرین صفحه ی کتاب سلام بر ابراهیم هم خوانده شد..


  • ۳ نظر
  • ۰۷ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۱:۰۸
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۰۱
ارديبهشت
۹۴

چقدر

این روزها

بلند

گریه می کنند..

  • ۱ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۳:۳۹
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۰۴
فروردين
۹۴

کسی میگفت

چ تناسبی دارد با این ایام،

ماجرای غیرت..


پ.ن: امشب شهادت بی بی ه دوعالم است..


  • ۲ نظر
  • ۰۴ فروردين ۹۴ ، ۰۳:۱۴
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۲۵
اسفند
۹۳

همه چیز از آنجایی شروع شد

همه رفتند و ما نرفتیم.. 


درست یک سال پیش، نگران چنین روزی بودم..

دیدی چطور امتحان شدم؟!

پ.ن:
از سفر راهیان نور
جا م ا ن د ه ایم.
حالا بغض میخوریم..




  • ۲ نظر
  • ۲۵ اسفند ۹۳ ، ۱۵:۲۸
  • مـَـ ه جَـبـیـטּ
۲۴
بهمن
۹۳


مث وقتی ک دلتو سپردی ب خدا و

اعتماد کردی ب حضرتش..


  • مـَـ ه جَـبـیـטּ