دیروز اینجا یک پستی گذاشتم از اوی غایبِ دوست داشتنی ام؛ یک پستی ک مدت ها قبل دوست داشتم برایَش بنویسم اما هربار نمیشد،، یعنی یک جورهایی نمیخواستم بشود،، دیروز ک برایش واژه ردیف میکردم دلم میلرزید، مدام احساس میکردم یک جای کار میلنگد، اما اهمیت ندادم وَ پست را ثبت کردم، نه در صفحه ی اول! آن را لینک دادم ب صفحه ی نچسبیده ب صفحه ی اول!!
امروز وقتی هشدار موبایلَم، سالگرد شهادت تو را، آسد آقا*1 ویبره میرفت، احساس کردم دلم برایت خیلی تنگ شده، یک سال پیش همچین روزی یکهو آمد وسط یادم؛ قول داده بودم مثل خودت مفید باشم، مثل خودت زیبا بنویسم، اما نمیدانم چه شد که قولم فراموش شد،، حالا یادم آمده که هیچ وقت پای قول هایی هم که ب خداجان دادم نماندم.. بعد فهمیدم چرا دیروز دلم میلرزید، چرا یک جای کار میلنگید!
امسال که راهی ه راهیان نور شدم، از دوکوهه با حاج احمد*2 عهد دوستی بستم، همانجا تو را هم یادم بود؛ برای حاجی از تو گفتم، گفتم یکسال پیش با هم دوست شدیم،، ب حاجی گفتم: امسال قول میدهم یادم باشد که تو حواست ب من هست _ب حاجی میگفتم_ گفتم یادم باشد که میبینی ام، و من دوست ندارم دوستم ببیند دل مشغولی هایم کوچک اند، دوست دارم دوستم ب من افتخار کند. بعد آمدم اینجا آن پست را برداشتم، همان که یک جای کارش میلنگید!
دیشب در خانه ی زهرا، همان که سردرَش نوشته _خط تیره_ دیدم که زهرا اینطور گفته است: "در پس ذهنش می داند صاحبی دارد که گمش کرده. که دلش میخواهد شب ها بنشیند درد های کوچک دلش را سر ببرد برای دردهای بزرگ دل او" ،، انگار خودِ حرف های نگفته ی من بود، مثل همه ی حرف های نگفته ی دیگر که شب ها توی ذهنم انفجار ب پا میکند، خواب از چشمانم میگیرد، جایش اشک مینشیند،،
آسد آقا! کمکم کن، کمکم کن که من هم بنویسم، مفید بنویسم! مثل تو، مثل چمران،، مثل همه ی آن هایی که راه بلدند، کمکم کن،،
ز.ن:
*1: امروز سالگرد شهادت سید اهل قلم
_ شهید مرتضی آوینی _
است. +
*2: حاج احمد همان جاوید الاثری ست
که توسط نیروهای اسرائیلی ربوده شد.
_حاج احمد متوسلیان_ +